قف

لغت نامه دهخدا

قف. [ق ِ ] ( علامت اختصاری ) ( اصطلاح تجوید ) مرکب از دو حرف «ق » و «ف ». «ق » رمز است وقف را و «ف » رمز است کوفی را و یعنی وقف در قرآن نزد کوفیان. ( اقرب الموارد ).

قف. [ق َف ف ] ( ع اِ ) تره. || ( ص ) سبزی خشک. ( منتهی الارب ). خشک از سبزیهای گزیده. ( اقرب الموارد ).

قف. [ ق ُف ف ] ( ع اِ ) جای برجسته از زمین پست تر از کوه. ( معجم البلدان ). زمین بلند. ( منتهی الارب ). ما ارتفع من الارض. ( اقرب الموارد ). سنگهای به هم چسبیده مانند شتران پهلوی هم خوابیده که هیچ زمین همواری میان آنها نباشد، و این خود کوه است ولی ارتفاع ندارد. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || چیزی است که به تبر ماند. ( منتهی الارب ). شی کالفأس. ( اقرب الموارد ). || ( ص ) کوتاه بالا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) پشت چیزی. ( منتهی الارب ). ظهر الشی ٔ. ( اقرب الموارد ). || حلقه تبر. || مردم اوباش و مردم باهم آمیخته از هر جنس. || ابر سیاه شبیه کوه. ج ، قِفاف ، اَقفاف. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

قف. [ ق ُف ف ]( اِخ ) موضعی است در سرزمین بابل نزدیک باجَوّا و سورا. شبیب بن بحرة اشجعی خارجی که در قتل علی علیه السلام با ابن ملجم دست داشت از اینجاست. ( معجم البلدان ).

قف. [ ق ُف ف ] ( اِخ ) نام یکی از وادیهای مدینه ، و اصمعی در شعر خود از آن یاد کند. ( معجم البلدان ). رودباری است به مدینه. شاعری چیز دیگری را بر آن افزوده و آن را در شعر خود تثنیه آورده :
کم للمنازل من عام و من زمن
لآل اسماء فالقفین فالرکن.
؟ ( از منتهی الارب ).

قف. [ ق ِ ] ( اِ ) تنگ. قرابه :
چون خر تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربت مکی.
مولوی.

گویش مازنی

/ghaf/ ماست خوری کوچک گلی

پیشنهاد کاربران

ۘ ایست کامل [برای حفظ معنی] نشانه ای در به خوانی ( تجوید ) قرآن است
ۘ وَقْفٌ لازمٌ [لِّحِفْظِ الْمَعْنا]
[ق ِ ] ( ع ) فعل امر به معنای توقف کن، ایست. این کلمه از توقف می آید.

بپرس