قضم

لغت نامه دهخدا

قضم. [ ق َ ] ( ع مص ) خائیدن و خوردن چیزی خرد و ریزه را که به کرانه دندان کفانیده شود، یا خوردن چیزی خشک را. || خوردن ستور علف را. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). و در مثل گویند: یبلغ الخضم بالقضم ؛ یعنی به خوردن به اطراف دندان به سیری رسد، یعنی به نرمی و آهستگی در امور دشخوارو به نهایت دور رسد. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قضم. [ ق َ ض َ ] ( ع اِ ) شمشیر. || ( اِمص ) شکستگی و تکسر. گویند: فی مضارب السیف قضم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || کفتگی است در دندان ، یا شکستگی کرانه های آن ، یا کم و ریزه شدگی دندان ، یا سیاه گشتگی آن. || ج ِ قضیم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قضیم شود.

قضم. [ ق َ ض ِ ] ( ع ص ) تیغ که روزگار برآمده باشد و روی فروریخته. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

تیغ که روزگار بر آمده باشد و روی فرو ریخته .

پیشنهاد کاربران

بپرس