لغت نامه دهخدا
قضات. [ ق ُ ] ( ع اِ ) ج ِ قاضی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قاضی و قضاة شود.
قضاة. [ ق ُ ] ( ع اِ ) پوست پاره ای است تنک که بر روی بچه درکشیده باشند وقت ولادت. || ج ِ قاضی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) جمع قاضی داوران دادرسان درین محل سادات و قضات و اکابر و اعیان شهر مجموع بیرون شتافتند . توضیح بعضی در تداول بتشدید ضاد استعمال کنند و آن خطاست .
جمع قضه
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
دستاربندان. [ دَ ب َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ارباب العمایم خوانند. ( برهان ) . آخوندان. ملایان. مشایخ : دستاربندان از قم و کاشان چنان مستولی بودند مگر در وقت مجدالملک دستاربندی بود. ( کتاب النقض ص 56 ) .
... [مشاهده متن کامل]
خسرو دستاربندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوندکلاه.
سوزنی.
چو قاضی به فکرت نویسدسجل
نگردد ز دستاربندان خجل.
سعدی.
قاضی و شیخ الاسلام با قومی از دستاربندان به خدمت چنگیزخان مبادرت نمودند. ( جهانگشای جوینی ) .
... [مشاهده متن کامل]
خسرو دستاربندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوندکلاه.
سوزنی.
چو قاضی به فکرت نویسدسجل
نگردد ز دستاربندان خجل.
سعدی.
قاضی و شیخ الاسلام با قومی از دستاربندان به خدمت چنگیزخان مبادرت نمودند. ( جهانگشای جوینی ) .
جمع قاضی