قشور

/qoSur/

لغت نامه دهخدا

قشور. [ ق ُ ] ( ع اِ ) اسم جنس پوست میوه هاست و شامل پوست اشجار و بُزور و غیره است ، و بعضی را عقیده آنکه آنها قابل هضم نیستندو غذائیت ندارند و این کلی نیست ولیکن بسیار قلیل الغذااند و بطی ءالهضم. ( از مخزن الادویه و فهرست آن ).

قشور. [ ق َ ] ( ع اِ ) دوای جالی است که میمالند زنان به روی خود برای تصفیه رنگ آن مانند خردل کوبیده به تخته با ماست سرشته. ( فهرست مخزن الادویة ). || دارویی است که به وسیله آن پوست روی را برکنند تا رنگ آن روشن گردد. ( اقرب الموارد ).

قشور. [ ق ُ ] ( ع اِ ) ج ِ قشر. ( غیاث اللغات از منتخب ). رجوع به قشر شود. پوست اشجار و اثمار و بذوراست ، و بعضی را اعتقاد آنکه اقسام آن غذائیت ندارندو قابل هضم نیستند. ( تحفه حکیم مؤمن ) :
غرض ایزدی حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور.
ناصرخسرو.
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.
مولوی.

قشور. [ ق َش ْ وَ ] ( ع ص ) زن که حیض نیارد. ( منتهی الارب ).

قشور. [ ] ( اِخ ) نام یکی از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمد جبائی متکلم معتزلی. و نام او ابوالقاسم بن سهلویه است. ( ابن الندیم ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع فقشر پوستها : غرض ایزدی حکیمانند وین فرومایگان خس اند و قشور . ( جامع الحکمتین ۱۷۸ )
نام یکی از اصحاب ابو هاشم عبدالسلام بن محمد جبائی متکلم معتزلی و نام او ابوالقاسم بن سهلویه است .

فرهنگ معین

(قُ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ قشر.

فرهنگ عمید

= قشر

پیشنهاد کاربران

قشرها
اقشار
گروه های مختلف مردم
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
✏ �مولوی�
طبقات

بپرس