قشف

لغت نامه دهخدا

قشف. [ ق َ ش َ ] ( ع اِمص ) پلیدی پوست و کهنگی هیأت. || بدی حال و تنگی زیست ، یا آنکه به غسل آوردن و شستن تن و نفس خود را پاک و صاف کرده باشد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). وفعل آن از سمع و کرم است. ( منتهی الارب ). || ( مص ) سوختن روی از آفتاب. ( اقرب الموارد ). || برگردیدن رنگ روی از درویشی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). و فعل آن از سمع است. ( منتهی الارب ).

قشف. [ ق َ ش َ / ق َ ] ( ع ص ) قَشِف.( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قَشِف شود.

قشف. [ ق َ ش ِ ] ( ع ص ) پلیدپوست و کهنه هیأت و بدحال و تنگ زیست. || سوخته روی از تاب آفتاب. قَشْف. قَشَف.( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قَشَف شود.

فرهنگ فارسی

پلید پوست و کهنه هیات و بد حال و تنگ زیست . یا سوخته روی از تاب آفتاب .

پیشنهاد کاربران

بپرس