قرو
لغت نامه دهخدا
قرو. [ ق َرْوْ ] ( ع مص )آهنگ کردن و جستن بلاد. || پیروی نمودن. || نیزه زدن. || فراخ و کلان گردیدن پوست خایه از باد یا از آب یا از فرودآمدن روده ها. قر شدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
قرو. [ ق َرْوْ ] ( اِخ ) یکی از قلعه های یمن در طرف صنعاء، و ازآن ِ طائفه بنی هرش است. ( معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
واژه نامه بختیاریکا
( قُرُّو ) غرّان
( قُرُو ) قدر؛ اندازه
( قُرُو ) قران
پیشنهاد کاربران
شکاف و ترک هر چیز را گویند