قرو

لغت نامه دهخدا

قرو. [ ق َرْوْ ] ( ع اِ ) حوض. || جوی بزرگ ودراز که در آن ستوران آب خورند. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || زمین که قطع نشود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الارض لاتکاد تقطع. ( اقرب الموارد ). || آب راهه انگوردان و شکاف آن. || بن درخت خرما و جز آن که آن را کاواک کنند و در وی نبیذ ریزند و از آن تغاره بزرگ سازند. || پنگان و قدح چوبین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || آوند خرد از آن وکاسه تنگ. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ج ، اقراء،اَقْر، اَقْرِوة، قُری . ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

قرو. [ ق َرْوْ ] ( ع مص )آهنگ کردن و جستن بلاد. || پیروی نمودن. || نیزه زدن. || فراخ و کلان گردیدن پوست خایه از باد یا از آب یا از فرودآمدن روده ها. قر شدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

قرو. [ ق َرْوْ ] ( اِخ ) یکی از قلعه های یمن در طرف صنعاء، و ازآن ِ طائفه بنی هرش است. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

یکی از قلعه های یمن در طرف صنعائ و آن از طائفه بین هرش است .

گویش مازنی

/gharoo/ قهرکننده – کسی که زودقهر کند - نوعی غذا که با گوجه سبز تهیه شود

واژه نامه بختیاریکا

( قِرُو * ) رنج و محنت
( قُرُّو ) غرّان
( قُرُو ) قدر؛ اندازه
( قُرُو ) قران

پیشنهاد کاربران

بپرس