قرو
لغت نامه دهخدا
قرو. [ ق َرْوْ ] ( ع مص )آهنگ کردن و جستن بلاد. || پیروی نمودن. || نیزه زدن. || فراخ و کلان گردیدن پوست خایه از باد یا از آب یا از فرودآمدن روده ها. قر شدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
قرو. [ ق َرْوْ ] ( اِخ ) یکی از قلعه های یمن در طرف صنعاء، و ازآن ِ طائفه بنی هرش است. ( معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
واژه نامه بختیاریکا
( قُرُّو ) غرّان
( قُرُو ) قدر؛ اندازه
( قُرُو ) قران
پیشنهاد کاربران
باران همراه با برف و یخ
"از آسمان قِرِو می آمد"
روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه، انتشارات سخن، جلد اول، به کوشش مجید عبد امین
"از آسمان قِرِو می آمد"
روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه، انتشارات سخن، جلد اول، به کوشش مجید عبد امین
شکاف و ترک هر چیز را گویند