قرصه

لغت نامه دهخدا

( قرصة ) قرصة. [ ق ُ ص َ ] ( ع اِ ) یک قرص. کلیچه. || گرده آفتاب. ( منتهی الارب ). و رجوع به قرص شود :
گرچه محور سپرَد قرصه خور
قرص خور بین که به محور سپرند.
خاقانی.
حربا منم تو قرصه شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
قرصه خورشید که صابون توست
شوخ کن جامه پرخون توست.
نظامی.

فرهنگ فارسی

گرده، کلیچه، گرده نان
( اسم ) ۱ - قرص گرده : قرصه ای نان ۲ - قرص جرم ( خورشید و ماه و غیره ) : ز آتش لاله شمال سوخت سحر گه بخور قرصه خورشید را لخلخه کرد از بخار ( عمادی . گنج شخن ۳۱۱ : ۱ ) یا قرصه زر . آفتاب .

فرهنگ عمید

۱. گرده، گرد.
۲. گردۀ نان.

پیشنهاد کاربران

بپرس