قراقری

لغت نامه دهخدا

قراقری.[ ق ُ ق ِ ری ی ] ( ع ص نسبی ) جهیرالصوت. شاعر گوید: قدکان هداراً قراقریا. خوش آواز. گویند: حاد قراقری. ( از اقرب الموارد ). حادی خوش آواز. نسبت است به قراقر.سائق خوش آواز. ( منتهی الأرب ). رجوع به قراقر شود.

قراقری. [ ق ُ ق ِ ] ( اِخ ) اسب عامربن قیس بن عامربن یزید کنانی. ( منتهی الأرب ).

قراقری. [ ق ُ ق ِ ] ( اِخ ) اسب اشجعبن ریث بن غطفان. ( منتهی الأرب ).

قراقری. [ ق ُ ق ِ ] ( اِخ ) موضعی است میان کوفه و واسط. ( منتهی الأرب ) ( از معجم البلدان ).

قراقری. [ ق ُ ق ِ ری ی ] ( اِخ ) موضعی است به سماوة. ( منتهی الأرب ).

قراقری. [ ق ُ ق ِ] ( اِخ ) زمین فراخی است به دهناء. ( منتهی الأرب ).

پیشنهاد کاربران

بپرس