کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر.
امیر معزی ( از آنندراج ).
|| ماندن. ساکن شدن : دارالقرار خانه جاوید آدمی است
این جای رفتن است نشاید قرار کرد.
سعدی.
|| بمجاز، جای گرفتن. نشستن : در خاکساری آنکه چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است.
صائب ( از آنندراج ).
|| تمام کردن. ختم نمودن. || مقرر کردن. معین کردن. || قصد کردن. ( ناظم الاطباء ). || عهد کردن. ( آنندراج ) : قراری کرده ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم.
حافظ.