commener
A prostitute.
c. 1604–1605, William Shakespeare, All's Well That Ends Well, act 5, scene 3, lines 191–195:
O behold this ring / Whose high respect and rich validity / Did lack a parallel; yet for all that / He gave it to a commoner o'th' camp, / If I be one.
three - way girl
A female prostitute who offers oral, vaginal and anal sex.
wapping dell
کسو. [ ک ُ ] ( ص نسبی ) زن آزمند آرمیدن با مردان. زن که نگهداشت شرم نکند. زن بدکاره.
strumpet
آخدا توکریمی اونم کریمه، من زن قحبه هم کریمم!
کریمخان زند به تماشای کار بنایان آمده بود که او را به شهر شیر از عمارتی میکردند بر صفه ئی در سایه به کرسی نشسته بود، قلیانی از تنباکوی معطر برابرش نهاده بودند و قدحی افشره که هوا به غایت گرم بود مگر از سر اتفاق دید که از گلکاران، یکی سر به جانب آسمان برداشته سخنی گفت و به تلخی آهی کشید فرمود او را به حضور آوردند و از آن حال باز پرسید. زنهار خواست چون بدادش گفت: �ای جهاندار مرا نیز چون تو نام کریم است. دیدمت که در آن فراز به سایه نشسته ای با غلامان و امیرانت در پس و شربت و قلیانت در پیش به حسرت با خدا گفتم بارالها تو کریمی، خان زند نیز کریم است و من زن به مزد نیز کریمم!� وکیل سخت بخندید و او را در می بسیار داد.
... [مشاهده متن کامل]
در موارد مشابه بدین جمله تمثل میکنند.
fallen woman
A woman who has lost respect because of engaging in premarital sex.
زنچک. [ زَ چ َ ] ( اِ مرکب ) قحبه. زن فاحشه. ( آنندراج ) . زن فاحشه و روسپی. زن ناپارسا و ناپاک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده بعد شود.
زنچه. [ زَ چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) روسپی. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی زنچک است که زن فاحشه و قحبه باشد. ( آنندراج ) . رجوع به ماده قبل شود.
جلب. [ ج َ ل َ ] ( ع مص ) کشاندن ماشیه را از جایی بجای دیگر برای تجارت. || کشیده شدن. و این فعل لازم و متعدی استعمال شود. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . در حدیث است : لاجلب و لاجنب. فرود آمدن ساعی
... [مشاهده متن کامل] از جای دور و امر کردن خداوند ماشیه را تا ماشیه خود را کشیده بیاورد در جایی که فرود آمده است یا دور رفتن خداوند ماشیه از جای خود و ساعی را تکلیف دادن تا نزد او رود. ( از منتهی الارب ) . لاجلب و لاجنب فی الاسلام ؛ بمعنی این که صاحب ماشیه موظف نیست که آنرا بسوی ساعی ( مصدق ) جلب کند تا زکوة از آن گرفته شود بلکه زکاة آن نزد آبها اخذ شود. ( از اقرب الموارد ) . || غوغا کردن و آوازها نمودن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . سروصدا و جاروجنجال راه انداختن. || وعده شر کردن. ( منتهی الارب ) . تهدید ببدی کردن. ( از اقرب الموارد ) . || خشک شدن خون. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . || به شدن جراحت. ( منتهی الارب ) . خوب شدن و پوست برآوردن جراحت. ( از اقرب الموارد ) . || فراهم آوردن. || کسب و طلب کردن و حیله نمودن. || بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن تا درگذرد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . رجوع به جَلب شود. || اختلاط و درآمیختن اصوات. ( از اقرب الموارد ) . || ( اِ ) غوغا و آوازها. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . شور و غوغا و فریاد. ( برهان ) : پرخاش جنگ و جلب باشد. ( حاشیه برهان چ معین از لغت فرس ص 216 �متن و حاشیه � ) . || کسانی که ستور را از شهری به شهری کشانند بفروختن. ( منتهی الارب ) . اجلاب. ( منتهی الارب ) . || ( ص ) زن فاحشه و نابکار باشد. ( برهان ) . زن بدکار قحبه. این معنی مخصوص بفارسی است و مأخوذ است از معنی جلب در عربی که عبارت است از �کشیدن و بردن برده و شتر و گوسفند و غیر آنها از جایی بجای دیگر برای فروش � چه زن بدکار تشبیه بمالی شده که بهر جا کشیده میشود. ( از فرهنگ نظام ) . || هر چیز بدل و غیر اصلی. ( فرهنگ نظام ) : مالی که جاپان میسازد اغلب جلب است. ( فرهنگ نظام ) .
دختر یا زنی که بدون پول و مرامی همخوابگی کند
کسبی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کسب. آنچه شخصی از کسب و ورز و جد و جهد تحصیل کرده باشد. ( ناظم الاطباء ) . مکتسب. ( یادداشت مؤلف ) . آنچه به وسیله سعی و کوشش و مهارت بدست آرند. مقابل فطری. ( فرهنگ فارسی معین ) :
... [مشاهده متن کامل]
شاه را ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب.
سوزنی.
محبت یا فطری بود یا کسبی. ( اوصاف الاشراف ) . رجوع به کسب شود. || روسپی و فاحشه و قحبه. ( ناظم الاطباء ) .
cocotte
Cyprian
sporting lady
tart
working girl
demimondaine
hustler
slattern
floozie
floozy
jade
slag
fille de joie
trollop
moll
slapper
courtesan
brass
scrubber
قحبه چون پیر شود پیشه کند دلالی . ( از مجموعه امثال فارسی طبع هند ) . رجوع به دلاّله شود.
harlot
harlot ( 1200 - 1300 ) Old French herlot “wanderer, beggar”
Strange woman
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( فرهنگ رشیدی ) :
چون کودک دبستان اخلاص و فاتحه
دشنام آن سیاهه زن از بر همی کنم.
... [مشاهده متن کامل]
سوزنی.
برفتم بگفتم دوساله وظیفت
چو برف سفیدم بداد آن سیاهه.
انوری ( دیوان چ سعید نفیسی ص 457 ) .
غازی. ( ص ، اِ ) زن فاحشه. ( از برهان ) .
Athanasian wench
obsolete A derogatory term for a lascivious woman who readily has sex with any man who asks for it. Taken from the Athanasian Creed, an early Christian statement of belief from at least the 6th century, the opening words of which translate as "whosoever wishes. "
wench
Covent Garden lady
lady of the night
creature of the night
lady of pleasure
Barbary hen n.
a prostitute
bird of paradise, bird of youth, dickey - bird= a prostitute, a promiscuous woman
lady about town ( n. ) ( also lady of the town, town lady )
a prostitute.
meat - merchant ( n. )
a prostitute
bed - faggot ( n. ) ( also bed - fagot )
lady of pleasure ( n. ) ( also daughter of pleasure, woman of pleasure ) =
a prostitute
صفیه
شب باره. [ ش َ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) مرکب از شب و باره. مجازاً، یعنی شب دوست. ( از برهان قاطع ) . معنی لفظ شب دوست است. ( از فرهنگ نظام ) ( از آنندراج ) . || زنی را گویند که شبها هرزه گردی کند. ( برهان
... [مشاهده متن کامل] ) ( فرهنگ جهانگیری ) . زن فاحشه را گویند که شبها بگردد و لفظ �باره � در این معنی مفید نسبت است. ( مجموعه متردافات ص 462 ) . زنی که در شب هرزه گردی کند. ( ناظم الاطباء ) . || ( اِ مرکب ) شب پره. ( از فرهنگ جهانگیری ) . شب پره. که مرغ عیسی باشد. ( برهان ) . در این معنی مصحف شب یازه است. ( حاشیه برهان چ معین ) . شباره و خفاش و شب پره. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به شب یازه شود.
baggage
خام بغا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) فاحشه ٔ ناپخته و تازه کار و بی تجربه . || پسرک ملوط ناپخته . پسرک رسوا و بی تجربه :
شاگرد کل جوهریند این همه در حرص
ز استاد قوی تر شده این خام بغایان .
سوزنی .
رجوع به بغا شود.
بلایه. [ ب َ ی َ / ی ِ ] ( ص ) نابکار. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) . نابکار دشنام ده. ( صحاح الفرس ) . تباهکار و ناکس و فرومایه و بداصل. ( ناظم الاطباء ) . حُثالة. حَرض. حقیر. خابث. خَبیث. . رَذل. لاده. مَحروض. ناچیز. ناکس. هَذر. هرزه. هَلوک. هیچکاره :
... [مشاهده متن کامل]
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمد زه
همه آبستن گشتند به یک ره که و مه.
منوچهری.
زبان بگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه.
عطار.
خُبث ؛ بلایه و کربز گردیدن مرد. ( از منتهی الارب ) . خَشل ؛ بلایه و فرومایه کردن کسی را. ( از منتهی الارب ) . دَعارة و دَعر؛ بلایه شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) . || زن فاحشه و فحاش. ( از برهان ) ( از آنندراج ) . زن بدکار. ( فرهنگ رشیدی ) . دشنام ده. ( شرفنامه منیری ) . روسپی و قحبه و زن بی حیا. ( از ناظم الاطباء ) . تباهکار :
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟
رودکی.
قتیبه گفت. . . بنی بکر چون کنیزکان بلایه اند که ازکس بر سر نکنند، و از هریک از ایشان عیبی بگفت. ( ترجمه تفسیر طبری ) . و هم این آیه را نیز تفسیر کنند که از بهر موسی فرود آمد بدان وقت که فرعون وی را بدان زن بلایه تهمت کرد. ( ترجمه تفسیر طبری ) . ملک او را[ زلیخا ] بزنی به یوسف داد. . . آن زن را به دل آمد که بود که یوسف را به دل ایدون گمان آید که من زنی بلایه و فاسد بوده ام. . . گفتا یا یوسف نگر تا نه پنداری که من چنان بلایه زنم که آهنگ هرکس کنم چنانکه آهنگ تو کردم. ( ترجمه تفسیر طبری ) .
کس به سگ اندر فکن که کیر کسائی
دوست ندارد کس زن بلایه.
کسائی.
هزاران جفت همچون ویس یابی
چرا دل زین بلایه برنتابی.
( ویس و رامین ) .
بیارید این پلید بدکنش را
بلایه گنده پیر بدمنش را.
( ویس و رامین ) .
یکایک را ز ناشایست زاده
بلایه دایگانش شیر داده.
( ویس و رامین ) .
آن زن بلایه را بیاورد [ قارون ] تا پیش قوم به زنا بر موسی گواهی دهد. ( مجمل التواریخ ) .
گر فلک نبض علم زاد چه شد
از بلایه چه زاد غیر خشوک.
شمس فخری.
|| کار بد. زشت. خشیب. رَدی . رَدیة. سُتالة. سَفاف. عَوراء. نَفاء. نَفاة. نُفاوة. نَفایة. نَفوة. نِکز :
کارهای چپ و بلایه مکن
که بدست چپت دهند کتاب.
ناصرخسرو.
هر آن ثنا که نه از بهر تو شودترکیب
چو هرزه گفتن او یاوه و بلایه بود.
سوزنی.
|| تباه و بد. ( فرهنگ رشیدی ) . تباه شده و پوسیده. ( ناظم الاطباء ) : جَدَمة؛ گوسپند بلایه و ردی. ( منتهی الارب ) . جَمع؛ نوعی از خرمای بلایه. ( منتهی الارب ) . دَقل ؛ خرمای بلایه. ( صراح ) . صیص و صِئصا و صیصاء؛ خرمای بلایه که دانه وی سخت نشود. عِذق حُبیق ؛ نوعی از خرمای بلایه و ردی. قَشم ؛ بلایه و هیچکاره از طعام دور کردن و نیکو و برگزیده آنرا خوردن. ( از منتهی الارب ) .
شیوه ای . [ شی وَ / وِ ] ( ص نسبی ) زن بدعمل . پسر بد. زن یا پسر مرتکب عمل نامشروع . کسی که معمولاًدارای عادتهای زشت و مضر و اعمال سوء باشد ( قماربازیا شهوتران یا الکلی یا تریاکی یا نانجیب در مورد زنان
... [مشاهده متن کامل] و نظایر آن ) ، در این صورت گویند فلان کس شیوه ای ( یا اهل شیوه ) است . گاه به جای شیوه به این معنی لغت فرقه نیز استعمال می شود. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . || شیوه گر. معشوقی که به همه ٔ فنون عاشقی آگاه است و ناز و کرشمه بکار برد. ( فرهنگ فارسی معین ) .
جناب سیاوشی یک سال روی این واژه تحقیق کردن. سپاس
سیم آور. [ وَ ] ( نف مرکب ) کنایه از زن فاحشه که سیم را از مردمان به چنگ آورد. ( آنندراج ) .
business girl
woman of ill repute
نابکاره
جگی جگی . [ ج ِ ج ِ ] ( اِ ) لفظی است که در وقت جزع و فزع در طلب و مبالغه و در اخذ گویند و زنان بهنگام لذت مباشرت بر زبان رانند. ( برهان ) . و رجوع به آنندراج شود. || غبغب و آن گوشتی نرم زیر زنخدان باشد. ( غیاث اللغات از سراج ) ( آنندراج ) .
... [مشاهده متن کامل]
- جگی جگی گاه ؛ کنایه از غبغب زیرا که به سبب خاریدن آن آدمی جگی جگی میگوید. ( آنندراج ) :
بگذار جگی جگی ببوسم
خالی که بر آن جگی جگی گاه است .
صائب ( از آنندراج ) .
|| در اصطلاح عوام کنایت از جنده .
جندی= [ ج ُ ] ( ع ص نسبی ) زنی روسپی که درمیان لشکریان بکار میپرداخت. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنچک. [ زَ چ َ ] ( اِ مرکب ) قحبه. زن فاحشه. ( آنندراج ) . زن فاحشه و روسپی. زن ناپارسا و ناپاک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده بعد شود.
زنچه. [ زَ چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) روسپی. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی زنچک است که زن فاحشه و قحبه باشد. ( آنندراج ) . رجوع به ماده قبل شود.
خشنی. [ خ ُ ] ( اِ ) زن فاحشه. زن فاجره. زانیه. روسپی. جنده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان قاطع ) :
دشمن آل علی دانی که کیست
آن پدر کشخان و مادر خشنی است.
بندار رازی ( از فرهنگ جهانگیری ) .
... [مشاهده متن کامل]
اوباش آفرینش و خشنی طبیعتند.
خاقانی.
بروی زال و بسرخاب پنبه و ابره
بحیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب.
خاقانی.
جاف جاف. ( ص مرکب ) جاف. زن بدکاره. ( شرفنامه ٔ منیری ) . زن فاحشه و قحبه را گویند. ( برهان ) . زنی را گویند که بیک شوی آرام نگیرد و هر روز شوی نو کند. ( آنندراج ) . آن کس بود که با یک تن نایستد، از این بدان شود و از آن بدین، بی قرار بود همچون قحبه و بوقلمون. ( حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 24 ) . فاحشه. فاجره. زن بدکار و بدروزگار. زن مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد و زود زود از این مرد به آن مرد می شود یعنی هر روز شوهر میکند :
... [مشاهده متن کامل]
گرنه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است آسان فکن .
ابوشکور.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
خاک بر سر شاعری را کاشکی
بردمی سرشوی یا نه پای باف
تا مگر بودی که هم برخوردمی
زین جهان بی ثبات جاف جاف.
شمس فخری ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) .
سامانی معنی آن را جابجا دانسته. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . رشیدی گفته که مغیّر چاپ چاپ است. ( از آنندراج ) .
راکاره. [ رَ / رِ ] ( ص ) زن فاحشه و بدکاره. ( برهان ) ( آنندراج ) ( شعوری ج 2 ورق 14 ) ( ناظم الاطباء ) ( شمس اللغات ) ( انجمن آراء ) . زن روسپی. ( ناظم الاطباء ) :
ای طبع تو بسته تر ز سنگ خاره
وی گاه سخن سرددم گه خواره
... [مشاهده متن کامل]
وی والده ٔ عزیز تو آنکاره
وی سگ بزبان بزدیت راکاره.
شرف شفروه ( از شعوری ) .
جمع این واژه = قحاب
غرزن. [ غ َ زَ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) زن قحبه و بدکار. ( آنندراج ) . روسپی زن. || مرد دیوث و قلتبان. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . قرنان. کشخان :
حریف یکدگرند آن دو غرزن قواد
که این از آن بجوی فرق کردنتوانی.
... [مشاهده متن کامل]
سوزنی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچگان روستا.
خاقانی.
غر. [ غ َ ] ( ص ) زن فاحشه و قحبه. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ) ( فرهنگ رشیدی ) . زن فاحشه، و آن را به تازی قحبه گویند :
طمع چون بریدم من از مال خواجه
زنش غر که خود را کم از خواجه داند.
جهانگیری.
... [مشاهده متن کامل]
حکیم سنائی غر بااول مفتوح به معنی قحبه و با اول مضموم به معنی دبه خایه در این بیت آورده :
گشته پر باد سخت خایه ٔ غر
مانده پر آب و سست آلت غر .
غر اول به معنی دبه خایه و غر دوم به معنی زن فاحشه است. ( از جهانگیری ) . زن بدکار. جنده. زن تباهکار :
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری.
منوچهری.
ای پسر گیتی زنی رعناست بس غر بافریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب.
ناصرخسرو.
در خم شد و گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر.
سوزنی.
هجو سهیل زین و زن غر همی کنم
یک هجو گفته دارم و دیگر نمیکنم.
سوزنی.
گر شرط غری کردن بود آنکه تو کردی
پس بر همه غرهای جهان نیست غرامت.
حکیم علی شطرنجی ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شر است و غر است.
خاقانی.
گفت ای غر تو هنوزی در لجاج
می نبینی این تغیر و ارتجاج.
مولوی.
برابر پارسی آن روسپی است.
واژه عربی به معنی زن بد کاره. در راه مرا دی صنمی در گذر آمد رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد شوخی شکری سروقدی قحبه گکی کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد . . گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد سوزنی سمرقندی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٢)