قح

لغت نامه دهخدا

قح. [ ق ُح ح ] ( ع ص ) خالص. ساده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ): عربی قح ؛ مرد عربی محض. عبد قح ؛بنده و برده محض که پدر و مادر او هر دو بنده باشند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || بطیخ قح ؛ خربزه پرمغز نارسیده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || بی آمیغ از زفتی. ( آنندراج ). بی آمیغ از زفتی و لئامت. ( ناظم الاطباء ). || بی آمیغ از جوانمردی. ( آنندراج ). بی آمیغ از کرم و جوانمردی. ( ناظم الاطباء ). || بی آمیغ از هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || مردم درشت بدخوی و جز آنها. ج ، اَقحاح. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خالص ساده بی آمیغ ۲ - درشت خوی .

فرهنگ معین

(قُ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - خالص ، ساده . ۲ - درشت خوی .

جدول کلمات

خالص

پیشنهاد کاربران

قحل
عمیق
اصیل
. . . در اندک زمانی ترکی قح شدم. . .
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
جیمیز موریه
قح و کفلح به معنی انسان بسیار ساده لوح به کار میرود.
خالص

بپرس