قبیس

لغت نامه دهخدا

قبیس. [ ق َ ] ( ع ص ) سبک گشنی کننده که زود باردار نماید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). در مثل گویند: لقوة صادفت قبیساً. یا گویند: ام لقوة و اب قبیس و این مثل را در حق دو شخص همدم و همقدم و هم مشرب گویند. ( منتهی الارب ).لقوه ، ناقه زود بارگیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

قبیس. [ ق ُ ب َ ] ( اِخ ) ( ابو... ) کوهی است که از مشرق مشرف است به مکه وروی آن به کوه قعیقعان است و مکه در میان آن دو کوه قرار گرفته است. منجنیق حصین بن نمیر بر روی آن نصب شد و کعبه بدان هدف قرار گرفت و پرده هایش در آتش آن سوخت ( 68 هَ. ق. ) و این زمانی است که عبداﷲبن زبیر در مکه بست نشسته بود. ( ذیل المنجد ). کوهی است به مکه که به نام مردی از مذحج نامیده شده است زیرا وی نخستین کس بود که در آن بنا ساخت. این کوه امین نامیده میشد زیرا رکن در آن سپرده شده بود. ( منتهی الارب ).

قبیس. [ ق ُ ب َ ] ( اِخ ) قلعه ای است از توابع حلب. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

قلعه ایست از توابع حلب

پیشنهاد کاربران

بپرس