قبی

لغت نامه دهخدا

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( ع ص ) آن که پی درپی روزه دارد چندان که نزار و لاغرمیان شود از آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). در حدیث است : خیرالناس القبیون ؛ بهترین مردم پی درپی روزه داران هستند. ( از منتهی الارب ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به قبة. ( منتهی الارب ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به قب و به قول ابن ماکولا، آن [ قب ] مکیالی است که بدان سنجند. ( انساب سمعانی ). رجوع به قب شود.

قبی.[ ق ُب ْ بی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به قُب و آن بطنی است از مراد. ( سمعانی ). رجوع به قب شود. ابن ماکولا گوید: نسبت است به قبیله ای از مراد. ( انساب سمعانی ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( اِخ ) ابوجعفر مرادی از محدثان است. وی عبیداﷲبن مسعود را درک کرده است. از او عمران بن سلیم روایت دارد. ( منتهی الارب ) ( انساب سمعانی ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( اِخ ) ایوب بن یحیی بن ایوب حرانی مکنی به ابوسلیمان از روات است در کتاب تاریخ الحررتین آمده است :ایوب از مردم حران است که به قبی مشهور شده است که پس از سال 208 هَ. ق. وفات یافت. ( انساب سمعانی ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( اِخ ) جان بن ابومعاویه از شیوخ و بزرگان شیعه است. ( انساب سمعانی ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( اِخ ) عمران بن سلیم. وی منسوب است به قبة و آن موضعی است در کوفه. ( منتهی الارب ).

قبی. [ ق ُب ْ بی ی ] ( اِخ ) عمران بن سلیمان مرادی از مردم کوفه واز تابعان است. وی از شعبی روایت کند و از او عیسی بن یونس و حفص بن غیاث روایت دارند. ( انساب سمعانی ).

قبی. [ ق ُ ب ْ بی ی ] ( اِخ ) عمربن کثیر از محدثان است. وی از سعیدبن خبیر حدیث شنیده واز او حسان بن ابویحیی کندی روایت دارد. ( سمعانی ).

فرهنگ فارسی

عمر بن کثیر از محدثان است .

پیشنهاد کاربران

بپرس