قبعثری
لغت نامه دهخدا
قبعثری. [ ق َ ب َ ث َ را ] ( اِخ ) نام شاعری است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). که معروف به فصاحت است ، گویند در فصل انگور وی با جمعی از ظرفای شعرا به باغی درآمد. ذکر حجاج در میان آمد قبعثری گفت : اللهم سَوِّدْ وجهه و اقطع عنقه و اسقنی من دمه ؛ بارخدایا سیاه کن روی او را و ببر گردن او را و از خون او بیاشام مرا. چون این خبر به حجاج رسید درحال او را احضار کرد. وی چون پیش حجاج آمد و غضب و تهدید او را دید بدیهةً گفت چون رسیدن انگور نزدیک بود از روی شوق و آرزو از حق تعالی درخواستم که انگور بپزد و برسد و سیاه شود تا از شیره او بیاشامم و دشمنان از روی عداوت بنوعی دیگر عرض نمودند. چون حجاج بعد از گفتگوی بسیار با کمال فصاحت از جواب عاجزماند از روی غضب گفت : لاحملنک علی الادهم ؛ هر آینه تراسوار خواهم کرد بر بند آهنی. قبعثری آن را بر معنی اسب سیاه حمل نموده در جواب گفت : مثل الامیر یحمل علی الاشهب و الادهم ؛ همچو امیر را سزاوار است که بر اشهب و ادهم سوار کنند. باز حجاج گفت : اردت حدیداً؛ یعنی از ادهم حدید اراده شده است. قبعثری باز حدید را بر معنی دیگر حمل کرده در جواب گفت : ان یکون حدیداً خیرمن ان یکون بلیدا؛ یعنی ادهم که تیزرو باشد بهتر ازآن است که کندرو بود. حجاج از کمال فصاحت و سرعت جواب او درماند و از سر تقصیر او درگذشت. ( آنندراج ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید