قبضه کردن


معنی انگلیسی:
monopolize

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - متصرف شدن بدست آوردن : مملکت را قبضه کرد . یا قبض کردن روح . جان را گرفتن میرانیدن یا قبض کردن کار . در کف کفایت خود گرفتن کار را : با نرمش و سهولتی دلپسند که از موذی گری و پست نهادی خالی بود کارها را قبضه می کرد . ۲ - جذب کردن توجه کسان را بخود جلب کردن : با بیانات دلنشین خود همه اهل مجلس را قبضه کرده بود .

فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص م . ) به دست گرفتن ، قدرت را گرفتن .

مترادف ها

pre-empt (فعل)
با حق شفعه خریدن، به انحصار دراوردن، حق تقدم پیدا کردن، قبضه کردن

پیشنهاد کاربران

قَبضه کَردَن: بەدست آوردن، در دست گرفتن، به دست گرفتن، فرمان به دست گرفتن، خودویژه کردن، ازآن خود کردن
تصرف کردن
در اختیار گرفتن
مالاخود ( مال خود ) کردن
به انحصار خود درآوردن
مسلط شدن
get hold of

بپرس