قبص

لغت نامه دهخدا

قبص. [ ق َ ] ( ع مص ) به سر انگشتان گرفتن : قبصه قبصاً؛ به سر انگشتان گرفت. و از این فعل است آنچه حسن قرائت کند: و قبصت قبصة من اثر الرسول. || پیش از سیری از نوشیدن بازداشتن کسی را. || برجستن گشن بر ماده. || در ازار در کردن بند ازار را. || کشیدن و سبک شدن اسب و جز آن. || شادمانی نمودن. ( منتهی الارب ).

قبص. [ ق َب َ ] ( ع مص ) منضم گردیدن. مجتمع شدن و درافتادن : قبصت رحم الناقة قبصاً؛ منضم گردید. قبصت الجراد علی الشجر؛ درافتاد و مجتمع گردید. || بزرگ و دراز شدن سر. || بزرگ و دراز شدن تار سر. || سبک شدن. || شادمانی نمودن. گویند: قُبِص الرجل ؛ یعنی نَشَطَ. || درد گرفتن از خرما خوردن. ( منتهی الارب ). رجوع به قَبص شود.

قبص. [ ق َ ب َ ] ( ع ص ) بزرگ سر. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) درد جگر که از خوردن خرما و آب گیرد. ( از منتهی الارب ). وجعالکبد من التریق بالتمر و شرب الماء علیه. ( اقرب الموارد ).

قبص. [ ق َ ب ِ ] ( ع ص ) شادمان. || سبک و چست. || کوتاه و غیر ممتد: حبل قبص ؛ رسن کوتاه غیر ممتد. ( منتهی الارب ).

قبص. [ ق ِ ] ( ع اِ ) عدد بسیار از مردم. || اصل و نژاد چیزی. ( منتهی الارب ).

قبص. [ ق ِ / ق َ ] ( ع اِ ) فراهم آمدنگاه ریگ بسیار. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

فراهم آمد نگاه ریگ بسیار

پیشنهاد کاربران

بپرس