قبج

لغت نامه دهخدا

قبج. [ ق َ ] ( معرب ، اِ ) کبک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). این کلمه معرب است نه عربی زیرا قاف و جیم جمع نمیشوند در هیچ کلمه ای از کلام عرب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). به فارسی کبک و به ترکی ککلبک نامند در دوم گرم و خشک و کثیرالغذاء و سریعالهضم و مبهی و لطیف و مولد خون صالح و حابس اسهال وجهت فالج و لقوه و امراض بارده دماغی و جگر و معده و احشاء نافع و در مزاج محرور و در هوای گرم و با شراب مصدع و مورث خارش بدن و مصلحش سکنجبین و ترشیها و شربت یک مثقال ، مغز سر او با نیم مثقال صندل جهت یرقان و یک مثقال جگر خام او جهت صرع و زهره او جهت تقویت و جلاء بصر و بیاض و شبکوری و جرب چشم و با مروارید و شکر بالسویه جهت جرب مجرب و ضماد او بر چشم با روغن زیتون بالسویه جهت نزول آب و سعوط او در اول هر ماه یک بار جهت قوه حافظه و رفع نسیان مفید و بیضه او که در سرکه عنصل پخته باشند جهت درد شکم و مغص و پخته او در غیر سرکه مورث فصاحت و صافی آواز و رافع سرفه و خام او با کندر مسمن بدن و اکتحال خون ، خشک کرده او با زجاج سفید جهت جرب و ناخنه نافع و خاکستر پر او محلل اورام صلبه و طلای سرگین او رافع کلف و نمش است. ( تحفه حکیم مؤمن ). رجوع به کبک شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) کبک .

فرهنگ معین

(قَ بَ ) [ معر. ] (اِ. ) کبک .

پیشنهاد کاربران

بپرس