قباوی

لغت نامه دهخدا

قباوی. [ ق ُ وی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به قبا که شهری است از فرغانه. رجوع به قبا شود.

قباوی. [ ق ُ وی ی ] ( اِخ ) خلیل بن احمد فقیهی پارسا بود و در بخارا حدیث میکرد. ( سمعانی ).

قباوی. [ ق ُوی ی ] ( اِخ ) داود مقری از فقیهان است. ابوکامل بصری گوید او و فرزندش سلیمان که از مردم فرغانه از شهری به نام قبا هستند با ما حدیث مینوشتند. ( سمعانی ).

قباوی. [ ق ُ وی ی ] ( اِخ ) رزق اﷲ. سمعانی گوید: وی برای ما از ابوالفضل بکربن محمدبن علی روایت کرد. در بخارا از او احادیث مختصری شنیدم. او به کودکان ادب درس میگفت. ( سمعانی ).

قباوی. [ ق ُ وی ی ] ( اِخ ) سلیمان بن داود از محدثان است. ابوکامل بصری گوید: او و پدرش داود با ما حدیث مینوشتند. ( سمعانی ).

قباوی. [ ق ُ وی ی ] ( اِخ ) عثمان بن موسی بن مسلم از محدثان است. وی در بخارا حدیث میگفت و از اوابوبکر محمدبن عبداﷲ رحکنی روایت دارد. ( سمعانی ).

قباوی. [ ق ُ وی ی ] ( اِخ ) مسعدةبن اسقعبن مسعدةبن مبارک بن زیدبن احمد فرغانی مکنی به ابوبکر از قدماء محدثان است. وی به سمرقند رفت و در آنجا حدیث گفت. گویند او از مردم مرو است که در قبا سکونت گزید و بدان منسوب گردید. او از محمدبن جهم سمری و ابراهیم بن عبدﷲ عیسی و ابن ابی مسعرةمکی و یحیی بن فضل خجندی و جز ایشان روایت کند و از او ابوبکر محمدبن عصمت مقوی روایت دارد. ( سمعانی ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به قبا از مردم قبا اهل قبا .
مسعده بن اسقع بن مسعده بن مبارک بن زید بن احمد فرغانی مکنی به ابوبکر از قدمائ محدثان است .

پیشنهاد کاربران

بپرس