قباع

لغت نامه دهخدا

قباع. [ ق ِ ] ( ع مص ) قبع. سر در پوست کشیدن. || بینی فشاندن خوک. گویند: له قباع کقباع الخنزیر. ( منتهی الارب ). رجوع به قَبع شود.

قباع. [ ق َب ْ با ] ( ع ص ) خوک بددل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

قباع.[ ق ُ ] ( ع اِ ) آئینه فراخ. || خارپشت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || پیمانه ای است بزرگ. ( منتهی الارب ). || ( ص ) مرد گول.

قباع. [ ق ُ ] ( اِخ ) لقب حارث بن عبداﷲ والی بصره است. ( منتهی الارب ). و او را به این کلمه لقب دادند زیرا که وی این پیمانه را برای سنجش مردم آن سامان مقرر داشت و یا هنگامی که در بصره حکومت داشت مردم مکیال خود را برای او بردند، و او گفت مکیال آنان این قباع است و از این رو به این لقب خوانده شد. ( از منتهی الارب ).

قباع. [ ق ُ ] ( اِخ ) لقب ابن ضبه جاهلی بدان جهت که گول ترین اهل زمان خود بوده. ( منتهی الارب ).

پیشنهاد کاربران

بپرس