قاضی مسیح الدین
لغت نامه دهخدا
آرزوی دل مشتاق بسوی تو مرا
میکشد هر دم و ره نیست به کوی تو مرا.راهم درون باغ تو دربان نمیدهد
گل گشت را بهانه کن و پیش در بیا
مفرست سوی من خبر خویش کآمدم
من میروم ز خویش تو پیش از خبر بیا.هرگز نبود از تو گمان جفا مرا
دیگر نماند از تو گمان وفا مرا.دل دشمن منست بخود داده ای رهش
زآنرو میان ما و تو دوری فتاده ست.شبی که آن مه بی مهر همنشین منست
ستاره وار بسی دیده در کمین منست.سویش خبر برید که عیسی هلاک شد
او را به مهربانی من آزمون کنید.نیارم بر زبان نامش ولی چون درد دل گویم
همه دانند کز بیداد آن پیمان گسل گویم.
چو نتوانم ازو جستن وفا از بیم خوی او
حکایت از وفاداری دلدار دگر گویم.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید