قاشر
لغت نامه دهخدا
قاشر. [ ش ِ ] ( ع ص ) اسبی که در میدان از پس همه آید. اسب تک آور بعد اسبان. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
قاشر. [ ش ِ ] ( اِخ ) نام گشنی که آن را بشومی مثل زدندی و گفتندی : اشام من قاشر؛ یعنی شومتر از قاشر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). هو فحل لبنی عوانةبن سعدبن زید مناةبن تمیم و قال لقوم ابل تذکر فاستطر قوه رجاء ان یؤنث ابلهم فماتت الامهات والنسل و یقال قاشر اسم رجل و هو قاشربن مرّة اخو زرقاء الیمامه و هوالذی جلب الخیل الی جوحتی استأصلهم. ( مجمع الامثال میدانی ص 332 ).
فرهنگ فارسی
نام گشنی که آنرا بشومی مثل زدندی و گفتندی اشام من قاشر یعنی شومتر از قاشر .
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
قاشر: [ اصطلاح طب سنتی ] یعنی خراشنده پوست و جدا کننده آن و آن دوائی را نامند که بسبب قوت جلای خود جلا دهد و ببرد پوست فاسد عضو را مانند قسط و زراوند وهرچه نفع و فائده بخشد بهق و کلف و مانند این هر دو را