ابلهی مروزی به شهر هری
سوی بازار برد لاشه خری
لاغر و سست و پیر و فرسوده
سم و دندان و استخوان سوده
جست دلال و جست در پشتش
کرد جنبان بسیخه و مشتش
گفت کای تاجران و راهروان
که خرد مرکبی جوان و روان ؟
مروزی گفت ای جوان یارم
گر چنین است پس نگهدارم.پیوسته بیاد لعل شیرین فرهاد
میکرد ز تلخ کامی خود فریاد
جان داد و نیافت کام دل از شیرین
شیرین میگفت و جان شیرین میداد.
( آتشکده آذر چ شهیدی ص 80 ).