قارظ عنزی. [ رِ ظِ ع َ ] ( اِخ ) مردی که به طلب قَرَظ رفت و بازنگشت و این مثل شد: نیایم تا قارظ عنزی بازنگردد. ( منتهی الارب ) : به هر تنی که می اندر شود غمش بشود چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی.
منوچهری.
رجوع به قارظان شود.
فرهنگ فارسی
رفت و بازنگشت و این مثل شد نیایم تا قارظ عنزی باز نگردد .