قارت

لغت نامه دهخدا

قارت. [ رِ ] ( ع ص ) آنکه هرچه بیابد بگیرد. ( منتهی الارب ). || مشک نیکوتر تیزبوی سبک سنگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || خون که در پوست بمیرد. ( مهذب الاسماء ).

قارة. [ رَ ] ( ع اِ ) کوه کوچک مستدیر. و اصمعی گوید از جبل کوچکتر است. ( معجم البلدان ). کوهک خردجدا از کوهها. || سنگ بزرگ. || سنگ سیاه. || پشته و زمین که در آن سنگریزه های سیاه باشد. ج ، قار، قارات ، قور قیران. || بانگ که بس بلند بود. ( ناظم الاطباء ). || خرس ماده. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). || زفت تر. || عضله. ( بحر الجواهر ).

قارة. [قارْ رَ ] ( ع ص ) مؤنث قار. خنک : لیله قاره ؛ شب خنک. عین قاره ؛ چشم دلربا و خوش آیند. ( ناظم الاطباء ).

قارة. [ رَ ] ( اِخ ) نام قبیله ای است که همه تیراندازند. مثل : انصف القارة من راماها.
|| بنی قاره نام طائفه معروفی است از عرب. ( سمعانی ).

قارة. [ رَ ] ( اِخ ) ذوالقارة. نام دهی است از دیه های دهستانی که دومه و سکاکه نیز از جمله دیه های آن هستند. ( معجم البلدان ). و رجوع به ذوالقارة شود.

قارة. [ قارْ رَ ] ( ع اِ ) برّ. قطعه. هریک از قطعات پنجگانه زمین. آسیا، آفریقا، اروپا، امریکا و استرالیا.

فرهنگ فارسی

آنکه هر چه بیابد بگیرد یا مشک نیکوتر تیز بوی سبک سنگ .

پیشنهاد کاربران

قارت ( Qart ) :در زبان ترکی به معنی سخت، زمخت، زبر و سفت است

بپرس