بکشتند از ایشان ده و دو هزار
همی دود و آتش برآمد چو قار.
فردوسی.
به دیده چو قار و به رخ چون بهارچو می خورده و چشم او پرخمار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزد از کوهساربگسترد یاقوت بر پشت قار.
فردوسی.
وندر شکمش [ سیب ] خُردک خُردک دو سه گنبدزنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
منوچهری.
چون به در خانه زنگی شوی روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
نه مکان است سخن را سر بی مغزش نه مقر است خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گردگر چه دل چون قار تو پر گرد و غبار است.
ناصرخسرو.
چو دریاست این گنبد نیلگون زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زر و دیگر چو قار.
اسدی.
قار به فارسی مشهور به قیر است و آن از زمین با آب گرم از چشمه ها میجوشد. سیاه مایل به سرخی و اصل آن بعضی صلب و برخی سیال میباشد و با قدری خاک نیز طبخ میدهند تا توان بر کشتی و امثال آن اندود. و قوتش تا سی سال باقی است. در سیم گرم و خشک ودر افعال قریب بقفر و منضج دمل و محلل اخلاط غلیظه ولزجه سینه و دماغ و مانع تغییر آب و طعام و فساد وبائی هوا و معین هضم ، و جهت معده و جگر و سپرز نافع و خائیدن او جهت رفع رطوبات و ثقل زبان و فساد لثه وضرس که بیحسی دندان میباشد مفید و ظرف به قیر اندوده مدتی مدید آب را مانع تغییر است و آشامیدن آب از آن ظرف مصلح غلظه آب و رافع طاعون ، و شرابی که در خم قیر اندوده ترتیب دهند گرمتر و سریع الخروجتر از بدن است ، و خمار او کمتر میباشد. و اکثار خوردن قیر مورث قرحه مثانه و مصلحش صمغ عربی و لعابها و قدر شربتش تا یک درهم و بدلش قفر است. ( تحفه حکیم مؤمن ).قار. ( ع ص ) سیاه. ( برهان ) ( آنندراج ). || ( اِ ) سیاهی. ( مهذب الاسماء ) :
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد و قار.
مسعودسعد.
|| دوده مرکب. مرکب : سر نامه چون گشت مشکین ز قار
نخست آفرین کرد بر کردگار.
فردوسی.
|| خون که در پوست بمیرد. ( مهذب الاسماء ). || شتران یا گله بزرگ از شتران. || درختی است تلخ. ( آنندراج ).بیشتر بخوانید ...