قابسی

لغت نامه دهخدا

قابسی. [ ب ِ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قابس که یکی از شهرهای شمال آفریقا است.

قابسی. [ ب ِ ]( اِخ ) علی بن عبدالغفار، مکنی به ابوالحسن ، سمعانی آورد: من او را در جامع دمشق ملاقات کردم پیرمردی کوتاه قد بود و از سفر حج از راه عراق بصوب وطن مراجعت میکرد من از او چند بیت شعر استفاده بردم. ( سمعانی ).

قابسی. [ ب ِ ] ( اِخ ) علی بن محمدبن خلف معافری قیروانی معروف به قابسی ( 324 - 403 هَ. ق. ) عالمی نابینا و مالکی مذهب است که در آفریقا میزیست و حدیث ها و رجال و اسناد حدیث ها را حفظ داشته و فقیه اصولی است. اصل اواز قیروان است. او را تألیفاتی است از جمله : 1- الممهّد در فقه که کتابی است بسیار بزرگ. 2- المنقذ من شبه التأویل. 3- ملخص الموطاء. 4- الرسالة المفصلةلاحوال المعلمین و المتعلمین. ( الاعلام زرکلی ص 690 ).

قابسی. [ ب ِ ] ( اِخ ) نمودبن مسلم قابسی ، مکنی به ابومنصور از قابس افریقا ( از علماء است ). ( سمعانی ).

قابسی.[ ب ِ ] ( اِخ ) عبداﷲبن محمد فریاط. ابن ماکولا گوید که ابوزکریا بخاری از او روایت کرده است. ( سمعانی ).

قابسی. [ ب ِ ] ( اِخ ) عیسی بن ابی عیسی ، مکنی به ابوموسی منسوب به قابس شمال آفریقا. از علماء است ( سمعانی ).

پیشنهاد کاربران

بپرس