چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّه بینیش فیلوار.
سوزنی.
فیلوار. [فیل ْ ] ( اِ مرکب ) پیلوار. ( فرهنگ فارسی معین ). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند :
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن . رجوع به این کلمه شود.