فیلسته

لغت نامه دهخدا

فیلسته.[ ل َ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) پیلسته. ( فرهنگ فارسی معین ). پیل استخوان. پیلس. پیلاس. دندان فیل. عاج. رجوع به پیلسته شود. || روی و رخساره. ( برهان ). از نظر سپیدی به عاج تشبیه کنند. || ساعد و انگشتان. ( برهان ). در این معنی نیز سپیدی و کشیدگی ساعد و انگشتان وجه شبه است. اسدی طوسی کلمه فیلسته را مجازاً بجای انگشت به کار برده است :
به فیلسته سنبل همی دسته کرد
به درباز فیلسته را خسته کرد.
یعنی با انگشت موهایش را چنگ میزد و با دندان دست و انگشت را میگزید.

پیشنهاد کاربران

بپرس