فیق
لغت نامه دهخدا
فیق. ( ع ص ) بلندقامت مضطرب خلقت. || مرد درازبالا. || ( اِخ ) کوهی محیط بر دنیا. ( منتهی الارب ). رجوع به قاف شود.
فیق. [ ی َ ]( ع اِ ) ج ِ فیقة. ( منتهی الارب ). رجوع به فیقة شود.
فیق. ( اِخ ) شهری است به شام میان دمشق طبریه و عقبه داود که به غور اردن سرازیر میشود. ( معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
دانشنامه عمومی
پیشنهاد کاربران
در لری بویراحمدی
فیق - figh
به معنای: نیم باز، صفتی برای در هرچیزی که نیم باز باشد ، آماده برای درگیری و حمله
مثال:
ای در فیق وابیه= لای این در نیم باز شده
فیق کِردن= نیم باز کردن، تحریک کردن برای درگیری
... [مشاهده متن کامل]
فیق نَهادَن= نیم باز گذاشتن، کج گذاشتن
*پ. ن: در دوران مدرسه از بچه ها به شوخی می شنیدم که میگفتن فلانی تو رفیق نیستی فیقی هیچوقت هم پیگیر معنیش نشدم ولی با توجه به معنی فیق احتمالا یعنی رفیق نیمه راه ، آدم بزن در رو
فیق - figh
به معنای: نیم باز، صفتی برای در هرچیزی که نیم باز باشد ، آماده برای درگیری و حمله
مثال:
ای در فیق وابیه= لای این در نیم باز شده
فیق کِردن= نیم باز کردن، تحریک کردن برای درگیری
... [مشاهده متن کامل]
فیق نَهادَن= نیم باز گذاشتن، کج گذاشتن
*پ. ن: در دوران مدرسه از بچه ها به شوخی می شنیدم که میگفتن فلانی تو رفیق نیستی فیقی هیچوقت هم پیگیر معنیش نشدم ولی با توجه به معنی فیق احتمالا یعنی رفیق نیمه راه ، آدم بزن در رو