فکندن

لغت نامه دهخدا

فکندن. [ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] ( مص ) افکندن. ( فرهنگ فارسی معین ). انداختن. پرتاب کردن :
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن.
رودکی.
سخن بفکند منبر و دار را
ز سوراخ بیرون کشد مار را.
بوشکور.
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر چغانی.
که پیروز شد شاه و دشمن فکند
برفت و بیاورد اسب سمند.
فردوسی.
همه مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس در دژفکند.
فردوسی.
چنان بد بگردی و مردی فزون
که پیلی بمشتی فکندی نگون.
فردوسی.
فکندند از دست نیزه سران
پس آنگه گرفتند گرز گران.
فردوسی.
فکندش به یک دست گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده به سر بر تنک معجری.
منوچهری.
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند.
منوچهری.
به شبرنگ بر نیز دیبای لعل
فکندند و زرینه کردند نعل.
اسدی.
ز چاهی که خوردی از او آب پاک
نشاید فکندن در او سنگ و خاک.
اسدی.
سنگ بر شیشه دل چون فکنم
روح را طعمه ارکان چه کنم ؟
خاقانی.
فکنده عشقشان آتش به دل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در.
نظامی.
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند، او تیشه برداشت.
نظامی.
فکند از هیأت نه حرف افلاک
رقوم هندسی برتخته خاک.
نظامی.
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که بوصل تو زنم چنگ.
سعدی.
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش.
حافظ.
- از پا درفکندن ؛ کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن :
بزد چنگ وی را ز پا درفکند
سرش را همانگاه از تن بکند.
فردوسی.
- بر صحرا فکندن ؛ فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن :
مجال صبر تنگ آمد به یکبار
حدیث عشق بر صحرا فکندم.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ معین

(فِ کَ دَ ) (مص م . ) نک افکندن .

فرهنگ عمید

= افکندن

پیشنهاد کاربران

بپرس