لغت نامه دهخدا
فژاک. [ ف َ ] ( ص مرکب ) ( از: فژ + اک ، پسوند نسبت و اتصاف ). ( از حاشیه برهان چ معین ). پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. ( برهان ) :
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او به کردار مغاک.طیان.
همانا که چون تو فژاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم.اسدی.
رجوع به فژ، فژاگن ، فز و فزاک شود.
فرهنگ فارسی
( صفت ) چرکین چرکن چرک آلود پلید : همانا که چون تو فژاک آمدم و گر چون تو ابله فغاک آمدم .
فرهنگ معین
(فَ ) (ص مر. ) چرکین ، پلید.
فرهنگ عمید
= فژاگن: زد کلوخی بر هباک آن فژاک / شد هباک او به کردار مغاک (طیان: شاعران بی دیوان: ۳۱۶ حاشیه ).