فوح

لغت نامه دهخدا

فوح. [ ف َ ] ( ع مص ) دمیدن بوی خوش. || جوشیدن دیگ. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || خون برآوردن زخم. || فراخ شدن تاراج. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

دمیدن بوی خوش . یا جوشیدن دیگ .

فرهنگ عمید

دمیدن.

پیشنهاد کاربران

بوی خوش
دمیدن بوی خوش
رسیدن رایحه خوش
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
✏ �مولانا�
هر زمانی فوح روح انگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
شاهد مثال فوق از مثنوی معنوی است

بپرس