فقیری

/faqiri/

لغت نامه دهخدا

فقیری. [ ف َ ] ( ص نسبی ) منسوب به فقیر که انتساب اجدادی است. ( از سمعانی ).

فقیری. [ ف َ ] ( حامص ) فقر. فقیر بودن :
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری.
سعدی.
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم ؟
خواجو.

فقیری. [ ف َ ] ( اِخ ) مردی عامی است اما بغایت آزاده و فارغ البال است. طبعش بد نیست. از اوست این مطلع:
ساخت پابوس تو ای سرو سرافراز مرا
هرکه را میل بدین نیست مسلمان نبود.
( از مجالس النفائس میر علیشیر نوایی ترجمه فارسی چ حکمت ص 166 ).

فرهنگ فارسی

۱ - تهیدستی فقر ۲ - عدم اختیار را گویند که علم و عمل از او مسلوب شده باشد
منسوب به فقیر که انتساب اجدادی است .

پیشنهاد کاربران

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی - > کف دستش مثل کون بچه صافه
هیچ پول ندارد، فقیر است
بی برگی. [ بی ب َ ] ( حامص مرکب ) فقر. احتیاج. مسکنت. بی نوایی. فقیری. درماندگی. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.
نظامی.
...
[مشاهده متن کامل]

به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.
نظامی.
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.
عطار.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
دهخدا.

فقیر کسی را گویند که در زمینه یا وسیله و یا اموال کمبود داشته باشد چه در مال و اموال و علم و ثروت و یا ادب و نزاکت و . . .

بپرس