فغم
لغت نامه دهخدا
فغم. [ ف ُ / ف ُ غ ُ ] ( ع اِ ) دهان ، تمام آن یا زنخ با ریش. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || اخذه بفغمه ؛ یعنی در سختی و مشقت انداخت او را. ( ازمنتهی الارب ). سخت گرفت بر او. ( از اقرب الموارد ).
فغم. [ ف َ غ َ ] ( ع مص ) شیفته گردیدن بچیزی و آزمند شدن. || اقامت نمودن در جائی و لازم گرفتن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
فغم. [ ف َ غ ِ ] ( ع ص ) کلب فغم ؛ سگ آزمند و حریص. ( منتهی الارب ). حریص برچیزی. یُقال : کلب فغم علی الصید. ( اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید