چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین.
فردوسی.
نجوید همی جنگ تو فور هندنه فغفور چین و نه سالار سند.
فردوسی.
بر آن دوستی نیز بیشی کنم ابا دخت فغفور خویشی کنم.
فردوسی.
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.
فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن خاقان رکابدار تو،فغفور پرده دار.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 40 ).
چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این پسنده دلیران کین.
اسدی.
کمین بنده اوست در روم قیصرکهین چاکر اوست فغفور در چین.
سوزنی.
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.
سوزنی.
دین سره نقدی است به شیطان مده یاره فغفور به سگبان مده.
نظامی.
خداوندی که چون خاقان و فغفوربصد حاجت دری بوسندش از دور.
نظامی.
نبودم تحفه چیپال و فغفورکه پیش آرم زمین را بوسم از دور.
نظامی.
|| گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود : نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
ز دولتخانه این هفت فغفورسخن را تازه تر کردند منشور.
نظامی.
فغفور. [ ف َ ] ( اِخ ) نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. ( برهان ). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکُر برادر اشک سیزدهم است. ( حاشیه برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232 ).
فغفور. [ ف َ ] ( اِخ ) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامه فردوسی چنین آمده است :
که فغفور خواندیش وی را پدر.