ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بارگفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمنددر این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغیکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی.
ترکیب ها:- فغاک . فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. ( از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
فغ. [ ف َغ غ ] ( ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش. ( منتهی الارب ).