فغ


مترادف فغ: بت، صنم، جمیل، خوشگل، زیبا، دلارام، محبوب، معشوق، یار

لغت نامه دهخدا

فغ. [ ف َ ] ( اِ ) بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است. ( از حاشیه برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق. یار. دوست. مصاحب. ( از برهان ). || به کنایت زیبایان را گویند :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی.
ترکیب ها:
- فغاک . فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. ( از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.

فغ. [ ف َغ غ ] ( ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

بغ:بت، صنم، به معنی معشوق ودلبرهم گفته اند
( اسم ) ۱ - بت صنم ۲ - معشوق یار ۳ - جوان نیکو صورت .
دمیدن بر کسی بوی خوش

فرهنگ معین

(فَ ) [ سغ . ] (اِ. ) = بغ : ۱ - بت ، صنم . ۲ - معشوق ، دلبر. ۳ - زیبارو.

فرهنگ عمید

۱. بت، صنم.
۲. معشوق، دلبر: گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری: لغت نامه: فغ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس