خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی.
به گوش تو گر نام من بگذرددم و جان و خون دلت بفسرد.
فردوسی.
که چونان شدیم از بد یزدگردکه خون در دل نامداران فسرد.
فردوسی.
بیامد بنزد پدر یزدگردچو دیدش دم اندر دهانش فسرد.
فردوسی.
حاسدم بر من همی بیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکند گل پیش ماه فروردین.
منوچهری.
شده آبگیران فسرده ز یخ چنان کوس رویین اسکندران.
منوچهری.
ز بادش خون همی بفسرد در تن که بادش داشت طبع زهر قاتل.
منوچهری.
همچون روغن که هوای سرد بر وی آید بفسرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).ز سهم و هیبت آن کو نشستی اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد.
مسعودسعد.
پوستین سازی مر دیده خود را ماناتا بدی نفسرد ار هیچ بصحرا مانی.
سوزنی.
چشمه دل فسرده بود مراز آتش صبح در زمان بگشاد.
خاقانی.
زین سردباد حلقه آتش فسرده بادتا نعل زر کنم پی سم سمند او.
خاقانی.
بفسرد چون نمک ز چشمه نورچشمه خور ز آذر تیغش.
خاقانی.
سرافکنده چون آب در پای خویش ز سردی فسردند بر جای خویش.
نظامی.
چو زر پالودم از گرمی کشیدن فسردم چون یخ از سردی چشیدن.
نظامی.
سوخته شد خرمن روز از غمم چشمه خورشید فسرد از دمم.
نظامی.
ور نبودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟
مولوی.
چون خدا خواهد که مردی بفسردسردی از صد پوستین هم بگذرد.
مولوی.
|| از سرما بی حس شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
چوبرنیزه بر دستهاشان فسردنیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
|| بهم چسبیدن. ( یادداشت بخط مولف ).- برفسردن ؛ فسردن. بهم چسبیدن دو چیز در اثر سرما و یخ زدگی :
یکی تندباد اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.بیشتر بخوانید ...