فسای

لغت نامه دهخدا

فسای. [ ف َ] ( نف مرخم ) افسونگر و رام کننده. ( برهان ). افسون کننده. ( انجمن آرا ). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید:
- کژدم فسای ؛ آنکه به افسون کژدم را بند کند :
زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزد
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
- مارفسای ؛ آنکه مار را افسون کند :
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید بدان ؟ مارفسایید همه.
خاقانی.
رجوع به فساییدن شود.

فرهنگ فارسی

افسونگر و رام کننده .افسون کننده

فرهنگ عمید

۱. = فساییدن
۲. فساینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): مارفسای، مردم فسای.

پیشنهاد کاربران

بپرس