لغت نامه دهخدا
- چس و فس ؛ چیزهای بی ارزش و پست.
فس. [ ف ِ ] ( اِ ) نام کلاهی که در شهر فس واقع در غرب افریقا می ساختند و آن کلاه معمولی ترکان عثمانی و مصریان بود و در واقع نوعی فینه بود که از نمد یا ماهوت سرخ بی درز ساخته می شد. ( از یادداشتهای مؤلف ).
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
مترادف ها
کلاه قرمز منگوله دار، فینه، فس
پیشنهاد کاربران
در گویش کمره ای � فَس � چَمِ � بار ، دست ، تکرار � می دَد.
برای نمونه :
گِرِفتُم ی فَس کُشتُمِش ، ی فَس گیروِست ی فَسَم ویرساد دِشمُن و هَرزه ای داد بِشُم ، دوبارَه گِرفتُمش و ی فَس دیَه کَشیدُمِش به زیره لَقَه.
فَس بیشتر چَمِ یک� بار � که پر مَلات و پر پیمان باشد را می دَد.
برای نمونه :
گِرِفتُم ی فَس کُشتُمِش ، ی فَس گیروِست ی فَسَم ویرساد دِشمُن و هَرزه ای داد بِشُم ، دوبارَه گِرفتُمش و ی فَس دیَه کَشیدُمِش به زیره لَقَه.
فَس بیشتر چَمِ یک� بار � که پر مَلات و پر پیمان باشد را می دَد.
اگر منظور فِس هست مثل : فس شدن
یعنی بی انگیزه ، داغون و بی رمق ، بیحال ، بی انرژی
یعنی بی انگیزه ، داغون و بی رمق ، بیحال ، بی انرژی