بگنج و فزونی نگیری فریب
به پی ار فراز آیدت یا نشیب.
فردوسی.
تو دل را به آز فزونی مسوزچنین بود تا بود این تیره روز.
فردوسی.
یکی آنکه از بخشش دادگربه آز فزونی نگیری گذر.
فرخی.
همی تا ز بهر فزونی بودهمیشه تکاپوی بازارگان.
فرخی.
از او چون خور و پوشش آمد به دست دل اندر فزونی نبایدْت ْ بست.
اسدی.
چه باید که رنج فزونی بریم ؟به دشمن بمانیم و خود بگذریم.
اسدی.
بنده مشو ز بهر فزونی راآن را که همچنوی به آزادی.
ناصرخسرو.
ای طمعکرده بنادانی بعمر هرگزی با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی.
ناصرخسرو.
طالع کارَت ْ به زبونی در است دل به کمی غم به فزونی در است.
نظامی.
ترکیب ها:- فزونی جستن . فزونی خواستن. فزونی کردن. فزونی گرفتن. فزونی یافتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| افزون طلبی. زیاده خواهی. ( یادداشت بخط مؤلف ). برتری خواهی. آز. حرص :
ز آز و فزونی به یکسو شویم
بنادانی خوی خستو شویم.
فردوسی.
جهان راست باید که باشد بچیزفزونی حرام است و ناخوب نیز.
فردوسی.
تو دل را به آز و فزونی مسوزچنین است و این بود تا بود روز.
فردوسی.
|| پیشی. تقدم. برتری. ( یادداشت بخط مؤلف ) : مرا داد پیروزی و فَرَّهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
|| تفرعن. کبر. نخوت. ( یادداشت بخط مؤلف ). غرور و خودخواهی : تو از خون چندین سر نامدار
ز روی فزونی درختی مکار.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی از این و از آن چون پذیرم ؟
ناصرخسرو.
رجوع به فزون و ترکیب های فزون شود. || ( ص نسبی ) زاید. اضافی : اندر خریف دماغ از رطوبتهای فزونی ممتلی گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). بر لب گوشت فزونی پدید آید همچون توت و بر مقعد همچنان پدید آید و هر دو را باسور گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).