- جانفزای ؛ جان بخش. آنچه جان را نشاط بخشد :
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای.
نظامی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
- شکایت فزای ؛ بسیار شکایت کننده : ری نیک بد و لیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
- نعمت فزای ؛ که نعمت افزون کند. که نعمت را بیشتر کند : ایا ضمیر تو شادی گشای انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای انده کاه.
امیرمعزی.
رجوع به فزا شود.