فریادخواه

لغت نامه دهخدا

فریادخواه. [ ف َرْ خواه / خاه ] ( نف مرکب ) مستغیث. آنکه داد خواهد. شاکی. عارض. ( از یادداشتهای مؤلف ). دادخواه. که عدل و نصفت خواهد :
چو بشنید گفتار فریادخواه
به درد دل اندر بپیچید شاه.
فردوسی.
برفتند یکسر بنزدیک شاه
غریوان و گریان و فریادخواه.
فردوسی.
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه.
فردوسی.
گه گرفتن بت صدهزار کودک و مرد
بدو شدندی فریادخواه و پوزش گر.
فرخی.
زن و مرد پیش سپهبد براه
دویدند گریان و فریادخواه.
اسدی.
چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کز او
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم.
ناصرخسرو.
چو فریاد را در گلو بست راه
گلوبسته به مرد فریادخواه.
نظامی.
به داورداور فریادخواهان
به یارب یارب صاحب گناهان.
نظامی.
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریادخواهان برآورد دست.
سعدی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) کسی که طلب داوری کند داخواه مظلوم .

فرهنگ معین

( ~ . خا ) (ص فا. ) دادخواه ، مظلوم .

فرهنگ عمید

آن که دیگری را به مدد می طلبد، دادخواه: ای خدا فریاد زاین فریادخواه / داد خواهم نه ز کس زاین دادخواه (مولوی: ۱۲۳ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس