به فریادخوان گفت : فرمان تراست
مرا در دل است آنچه در جان تراست.
نظامی.
تویی یاری رس فریاد هر کس بفریاد من فریادخوان رس.
نظامی.
نه باران همی آید از آسمان نه برمیرود آه فریادخوان.
سعدی.
|| نالان. در حال زاری. ناله کنان : بزاری روز و شب فریادخوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.
فخرالدین اسعد.
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبعجان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
خاقانی.
|| استغاثه کنان. در حال استغاثه و طلب یاری : که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم ، دست فریادخوان.
سعدی.
|| ( ق مرکب ) پر سر و صدا. فریادکنان. در حال فریاد زدن : قضیبی زدندی بر آن استخوان
شدندی بر آن کله فریادخوان.
نظامی ( اقبالنامه ص 191 ).