فریاد رسیدن

لغت نامه دهخدا

فریاد رسیدن. [ ف َرْ یا رَ / رِ ]( مص مرکب ) کمک کردن. یاری کردن. به داد کسی رسیدن. به فریاد رسیدن. به فریاد کسی گوش دادن :
اگر مهمان توست این ناخوش آواز
مرا فریاد رس زین میهمانت.
ناصرخسرو.
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده ست خلق را فریاد.
مسعودسعد.
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای.
خاقانی.
او بسر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین.
مولوی.
ای که چون تو در زمانه نیست کس
اﷲاﷲ خلق را فریاد رس.
مولوی.
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده ، فریاد رس.
سعدی.
بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس.
سعدی.
آخر به زکات تندرستی
فریاد دل شکستگان رس.
سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - مدد کردن معاونت کردن ۲ - داد دادن .

فرهنگ معین

( ~ . رِ دَ ) (مص م . ) ۱ - مدد کردن ، یاری رساندن . ۲ - داد دادن .

پیشنهاد کاربران

بپرس