فروکوفتن

لغت نامه دهخدا

فروکوفتن. [ ف ُ ت َ] ( مص مرکب ) نواختن طبل و کوس و جز آن :
فروکوفت بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم.
فردوسی.
کوسها فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی ).
حسن تو هرجا که کوس عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دین است.
سعدی.
|| زدن. کتک زدن : چندانکه ریش و گریبانش به دست جوان افتاد فرا خود کشید و بی محابا فروکوفت. ( گلستان ).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی.
|| خرد کردن :
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
|| فرودآوردن بر چیزی :
فروکوفت آن گرز برترک اوی
تو گویی که آن گرز بد مرگ اوی.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بر زمین فرو کردن : میخ هر کجا فرو کوبند ثابت و استوار ماند ۲ - زدن کوبیدن : کوس فرو کوفتن .

فرهنگ عمید

۱. کسی را بر زمین زدن.
۲. میخ یا چیز دیگر را کوبیدن و بر زمین فروکردن.
۳. [قدیمی] کوس و دهل را نواختن و به صدا درآوردن.

پیشنهاد کاربران

زدن ، مورد ضرب و شتم قرار دادن، تنبیه کردن
به در کردی از بارگه حاجبش
فرو کوفتندی به ناواجبش
کنایه از شکست دادن

بپرس