فروکش کردن. [ ف ُ ک َ / ک ِ ک َ دَ ]( مص مرکب ) دعوا کردن با لجاجت و سماجت. || اقامت کردن و در جایی ماندن. ( برهان ) : دل گفت فروکش کنم این شهربه بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود.
حافظ.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساربان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
|| کم شدن طغیان آب یا باد و آماس اندامهای کسی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
فرهنگ فارسی
۱ - عنان ( مرکوب ) فرو کشیدن نگهداشتن زمام ۲ - اقامت کردن در جایی ماندن : دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود . ( حافظ ۳ ) ۱۴۶ - دعوا کردن بالجاجت .
فرهنگ معین
( ~ . کَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - مهار شدن . ۲ - در جایی فرود آمدن و ماندن . ۳ - از شدت و حدّت چیزی کم شدن .