فروکش
/forukeS/
مترادف فروکش: انقطاع، تسکین، کاهش، انطفاء، نشست
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
ترکیب ها:
- فروکش شدن ؛ فروکش کردن.رجوع بدین مدخل ها شود.
|| به معنی فرو رفتن نیز باشد چنانکه آب در زمین فروکش کند.
فرهنگ فارسی
۱ - فرو کشیدن ۲ - فروکشنده : آن خال که در کنج لبت گشته فروکش گر گوشه نشین است سپاه دل و جان کیست .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
* فروکش کردن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. فرود آمدن، پایین آمدن.
۲. به پایین کشیدن.
۳. [قدیمی] عنان کشیدن و در جایی فرود آمدن.
۴. فروریختن چاه، قنات، و مانند آن.
فرهنگستان زبان و ادب
{tuck} [هوافضا] گشتاور ناخواستۀ هواگرد در سرعت بالا که می تواند به سقوط شیرجه ای هواگرد منجر شود
مترادف ها
تحلیل، فروکش، سقوط و زوال تدریجی مرض، زوال و فساد سلول و غیره
مد، زوال، فروکش، جزر، فرونشینی
فرونشست، فروکش، فرونشینی، نشست، فروکشی، تخفیف درد و غیره
پاییز، خزان، افت، ابشار، زوال، سقوط، فروکش، نزول، هبوط، افتادن
سقوط، فروریختگی، فروکش، اوار
انقطاع، فروکش
سقوط، فروریختگی، فروکش
فروکش، تقلیل قیمتها
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید