از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان.
فردوسی.
|| گرفتارشده : از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.
اسدی.
|| عاجز و ناتوان : متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی.
ناصرخسرو.
گذشته چنان شد که بادی به دشت فرومانده هم زود خواهد گذشت.
نظامی.
باز ماهان دراوفتاد ز پای چون فروماندگان بماند بجای.
نظامی.
بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده ، فریادرس.
سعدی.
فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن.
سعدی.
|| مانده. برجای مانده : فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی.
رجوع به فروماندن شود.