فرومانده

/furumAnde/

مترادف فرومانده: بیچاره، بی نوا، تهی دست، حیران، درمانده، سرگشته، عاجز، متحیر، وامانده

لغت نامه دهخدا

فرومانده. [ ف ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) متحیر. سرگشته. سراسیمه. ( یادداشت بخط مؤلف ). || متعجب. درشگفت :
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان.
فردوسی.
|| گرفتارشده :
از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.
اسدی.
|| عاجز و ناتوان :
متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی.
ناصرخسرو.
گذشته چنان شد که بادی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت.
نظامی.
باز ماهان دراوفتاد ز پای
چون فروماندگان بماند بجای.
نظامی.
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده ، فریادرس.
سعدی.
فروماندگان را دعایی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن.
سعدی.
|| مانده. برجای مانده :
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی.
رجوع به فروماندن شود.

فرهنگ فارسی

متحیر . سرگشته

فرهنگ عمید

۱. درمانده، بیچاره.
۲. عاجز، ناتوان.
۳. خسته.

مترادف ها

poor (صفت)
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال

weary (صفت)
خسته، بیزار، خسته کننده، فرومانده، کسل، مانده

desperate (صفت)
بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده

helpless (صفت)
سرگردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، مورد حمایت، نا گزیر، زله

distressed (صفت)
فرومایه، فرومانده، پریشان، پریشان حال

فارسی به عربی

عاجز

پیشنهاد کاربران

متحیر مانده
درمانده برای مثال "فرومانده از کنه ماهیتش" از عمق ذات او درمانده اند
شکست خورده
حیرت زده

بپرس