فروق
لغت نامه دهخدا
فروق. [ ف ُ ] ( ع اِ ) ج ِ فریق. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
فروق. [ ف َ / ف َرْ رو ] ( ع ص ) مرد ترسنده. ( منتهی الارب ). شدیدالفزع. ( اقرب الموارد ).
فروق. [ ف َ ] ( اِخ ) جایی است یا آبی در دیار بنی سعد. ( از معجم البلدان ).
فروق. [ ف َ ] ( اِخ ) جایی است در پائین هجر بسوی نجد و قومی در آن زیست میکنند. ( از معجم البلدان ).
فروق. [ ف َ ] ( اِخ ) لقب شهر قسطنطنیه است. ( از معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
لقب شهر قسطنطنیه
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
جمع فریق، گروه ها، دسته ها